در مسیر زندگی روایت هایی است واقعی از “عباس پازوکی” نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را بنویسد.

در مسیر زندگی روایت هایی است واقعی از “عباس پازوکی” نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای “عصرایران ” بنویسد؛ روایت هایی که شاید بتوانند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کنند.

وقتی در باز شد مهری با یک چهره ی در هم کشیده، منتظر ایستاده بود، نگاهش را به چشم های مازیار دوخت و گفت: چه عجب! خوب الانم نمیامدی خونه!

مازیار هم صداش رو صاف کرد و گفت: سلام.

مهری: والا ما نمی دونیم این چه کاریه که تازه ساعت ۹ شب رسیدی خونه؟ لااقل اگر پولی در میومد می گفتیم داری کار می کنی. اما نه خونه هستی، نه پول میاری…

مازیار با صدایی بلند و عصبی: باز رسیدم خونه؟ به جای خسته نباشید گفتنته؟ خوب من دارم تمام زحمتم رو می کشم، به من چه وضعیت اقتصادی خرابه.

جر و بحث مازیار و مهری دوباره بالا گرفت. مازیار هم سریع به سمت اتاقش رفت و با تمام حرص در اتاقش را بست. صدای مهری هم با فاصله گرفتن مازیار بالاتر رفت و با تمام قدرت و توانش داد می زد: من دیگه تحمل این زندگی رو ندارم. من از این زندگی میرم بعد تو برو هر غلطی میخوای بکن. تو این هفت سال فقط عذابم دادی.

مازیار در حالی که داشت لباسش را عوض می کرد پشت در بسته ی اتاق با خودش زمزمه می کرد: خاک بر سر من با این شانسم. از صبح تا حالا دارم کار می کنم، حالا که رسیدم خونه به جای خسته نباشید و یه استکان چای، باید فحش هم بشنوم.

نیم ساعت بعد در حالی که هنوز مازیار تو اتاق خواب روی تخت دراز کشیده بود، سر و صدای مهری هم تمام شد. مازیار هم که فکر می کرد الان اوضاع بهتره، آرام از اتاقش خارج شد،رفت به سمت یخچال و یک لیوان آب خنک خورد. زیر چشمی مهری را نگاه کرد که داشت تلویزیون نگاه می کرد. او هم رفت روی یک مبلی نشست و مشغول دیدن تلویزیون شد.

ساعت کم کم از ده شب گذشته بود اما از شام خبری نبود! مازیار به بهانه ای سمت آشپزخانه رفت و یواشکی روی گاز را نگاهی انداخت و متوجه شد کلا از شام خبری نیست. به سمت یخچال رفت و با دقت داخل یخچال را ورانداز کرد تا ببینید چیزی برای خوردن پیدا می شود یا نه؟ در نهایت دو تا تخم مرغ برداشت و رفت برای خودش نیمرو درست کند، اما یه مکثی کرد و دوباره برگشت سمت یخچال و در حالی که داشت در یخچال را باز می کرد به مهری گفت: من دارم تخم مرغ درست می کنم، برای تو چند تا درست کنم؟ مهری سکوت کرد و جواب نداد.

مازیار تصمیم گرفت چهارتا تخم مرغ نیمرو کند، سفره را پهن کرد و سبزی، بشقاب، نمکدان و نان را آورد و بعد هم نیمرو. دو تا برای خودش گذاشت و دو تا هم برای مهری. اما مهری نیامد. مازیار گفت: سرد میشه از دهن میفته، بیا بشین غذاتو بخور. مهری اما چشمش رو دوخته بود به گوشی و داشت پیج های اینستا را بالا و پایین می کرد.

مازیار هم در حالی که هیچی از مزه ی تخم مرغ متوجه نمی شد با نهایت ناراحتی غذایش را خورد و سفره را جمع کرد. بعد هم گوشی را گرفت دستش و روی همان مبل همیشگی اش شروع کرد به چک کردن کانال های تلگرامی.

شب از دوازده گذشته بود که مهری رفت برق سالن را خاموش کرد و تو سالن روی مبل راحتی دراز کشید و یک پتو هم کشید سرش. مازیار هم با خاموش شدن برق و دیدن اینکه مهری امشب قصد خوابیدن تو اتاق خواب را ندارد، رفت توی اتاقش که بخوابد. یک ساعتی بود که هی روی تخت این طرف و آن طرف می شد و با خودش فکر می کرد. توی دلش غرو لند می کرد و همان حرفای همیشگی را یواشکی و توی ذهنش به مهری می گفت: ” اگه من مردی بودم که تنبل بودم خوب بود؟ هم میخوای بهترین زندگی رو داشته باشی و غر میزنی که چرا درآمدت کم شده هم می خوای ساعت ۴ نشده مثل کارمندا تو خونه باشم، تو آخه چی میخوای از جون من…؟”

بیرون اتاق هم مهری زیر پتو داشت نم نم اشک می ریخت و توی ذهنش با خودش حرف می زد: “من چیم از زنای دیگه کمتره که همش دنبال این و اونی. خوشگل نیستم؟ که هستم. زن خانه داری نیستم؟ که هستم، وفادار نیستم؟ که هستم. خسته شدم ، باید همش مواظب تو باشم که یه کاری نکنی. ”

در حالی که مازیار و مهری دور از هم خوابیده بودند، در تاریکی شب فقط سکوت حاکم بود و کلامی رد و بدل نمی شد. اما این فقط ظاهر کار بود، در واقع انگار یک جنگ و دعوای اساسی توی ذهن آنها در جریان بود. مازیار در حال قضاوت رفتارهای مهری از نگاه خودش بود و مهری هم از نگاه خودش به قضاوت مازیار پرداخته بود.

ادامه دارد…