یاسمن رو صدا کرد و گفت: چرا گریه می کنی مامان؟ عزیزت خوب میشه، من قول میدم، بلند شو برو روسری که براش عیدی خریده بودی رو کادو کن.

یاسمن رو صدا کرد و گفت: چرا گریه می کنی مامان؟ عزیزت خوب میشه، من قول میدم، بلند شو برو روسری که براش عیدی خریده بودی رو کادو کن.

“نبرد سخت” یادداشت های کوتاه عباس پازوکی – نویسنده و روان شناس – از خاطرات واقعی و تجارب شخصی اش در روزهای سخت کرونایی است که برای مردم ایران نوشته. او هم اکنون با علائم کرونا در خانه بستری و حالش رو به بهبود است.

***

از مطب دکتر با ناامیدی آمدم بیرون ، حالا باید خودمو آماده ی شنیدن خبر بد می کردم، هر لحظه ممکن بود خبر بدی بهم بدن ، اگر این اتفاق می افتاد به افسانه چطور باید خبر بدم که حالش بد نشه؟

زنگ زدم پزشکی که معمولا باهاش مشورت می کنم ، گفتم :
خانمم خیلی به مادرش وابسته است اما ممکنه امشب خبر بد برسه، آرامبخش نیاز هست تهیه کنم تو خونه باشه؟

دکتر یک نسخه برام نوشت و با واتس اپ فرستاد ، یک قرص نورتریپتیلین١٠ که قبل از هر اتفاقی باید به افسانه بدم و آرومش کنم و یک قرص آلپرازولام نیم که شب موقع خواب بدم.

قرص ها رو تهیه کردم و آمدم خونه، دخترم یاسمن رو صدا کردم و بهش گفتم: ببین بابا ! ما باید خودمون رو آماده ی هر اتفاقی کنیم، اگر من خونه نبودم و به مامانت خبری دادن که حالش بد شد ، این قرصا رو گذاشتم تو کمدم ، حواست باشه، یه لیوان شربت بیدمشک هم فورا براش بیار .

یاسمن داشت اشک می ریخت و گوش می داد ، با ناامیدی پرسید: بابا! یعنی چی ؟ مگه عزیز خوب نمیشه؟

منم که میزان وابستگی یاسمن به مادربزرگش رو می دونستم گفتم: نمی دونیم بابا ، من الان خیلی امیدوار نیستم ، باید آماده ی هر چیزی باشیم.

مادرم هم رسیده بود خونه و داشت به افسانه رسیدگی می کرد . اما افسانه خیلی پرانرژی به همه قول میداد که مادرش حتما خوب میشه.
یاسمن رو صدا کرد و گفت: چرا گریه می کنی مامان؟ عزیزت خوب میشه، من قول میدم، بلند شو برو روسری که براش عیدی خریده بودی رو کادو کن.
یاسمن هم رفت تو اتاقشو با اشک شروع کرد به آماده کردن کادوی عیدی که برای عزیزش خریده بود .
این رفتارهای افسانه اتفاقا بیشتر نگرانم می کرد ، او داشت واقعیت رو انکار می کرد و انکار واقعیت یعنی شروع مراحل سوگ. پس او وارد اولین مرحله ی سوگ شده بود عملاً.

من تنها بودن پدرخانمم تو منزلش رو بهانه کردم و از خونه زدم بیرون . هنوز صد متری از در پارکینگ فاصله نگرفته بودم که دیدم پسرخاله ی خانمم که کارمند علوم پزشکی است زنگ می زنه.
سلام ، جانم؟
عباس آقا! خونه ای یا بیرون؟
دلم هری ریخت و گفتم: بیرونم.
با یک ترس و بغضی گفت: فکر کنم تمام شد!

گفتم یعنی چی فکر کنی؟ کی گفته بهت؟ گفت از بیمارستان.

نوار قلبی
گریه امانم را برید و تماس قطع شد. سریع با باجناق بزرگ و کوچکم تماس گرفتم و باهاشون قرار گذاشتم ، حضوری خبرو دادم و گفتم حالا هر کدوم بریم خونه و آروم آروم خبر بدیم .

به مادرم پیامک زدم که مادر افسانه کرد، بهش خبر نده اما آمادش کن . مادرم هم با گریه ی آروم و بی صدا و اشک ریختن یه جورایی به افسانه فهمانده بود که اوضاع خوب نیست .

آمدم خونه، رفتم در خونه ی یکی از همسایه ها و گفتم : مادر خانمم فوت شده و میخوام خبر بدم به خانمم، اگه از خونه ی ما صدای داد و جیغ شنیدید نگران نباشید ولی حواستون به ما باشه که اگه خانمم حالش بد شد و بهتون خبر دادم بیایید کمک .

رسیدم خونه دیدم مامانم داره اشک می ریزه و افسانه داره وعده میده گریه نکنید، مامانم خوب میشه ، شاید طول بکشه اما خوب میشه . تا سوم چهارم فروردین میاد خونه …

حرفای افسانه رو که شنیدم منم گریم گرفت. پرسید چیزی شده؟
من: سکوت کردم…
افسانه: چرا گریه می کنی؟ چی شده؟
من: بازم سکوت و اشک…

مادرم افسانه رو بغل کرد، یاسمن با تعجب و گریه آمد جلو بابا چی شده؟

بازم سکوت و اشک اما این بار سرم رو تکون دادم با حالت افسوس و تاسف .

دیگه تقریبا افسانه متوجه ماجرا شد و فریاد زد : بهم بگو فقط .

گفتم : تمام شد…

دیگه ناله و جیغ افسانه بلند شد، یاسمن نشست روی مبل و گریه می کرد ، افسانه بی تاب راه می رفت و داد می زد . بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو شونم ، با هم گریه کردیم .

باید تو شرایطی که کسی نمی تونست بیاد خونمون و ما هم نمی تونستیم جایی بریم به فکر سوگواری افسانه می بودم. گذاشتم دادهاش رو بزنه ، سیلی واقعیت خیلی دردناکه اما باید افسانه با واقعیت مواجه می شد. با خودم فکر کردم الان وضع سلامتیش جوری نیست نیاز به خواب آور داشته باشه، باید اجازه بدم تمام این ساعت های اولیه رو سوگواری کنه .

دیگه کم کم ساعت یک شب بود ، مادرم و بچه ها خوابیدن و من می دونستم امشب افسانه نمی تونه بخوابه و دلش گریه می خواد.

رفتیم تو یه اتاق و تا خود صبح افسانه حرف زد، خاطره گفت ، گریه کرد ، افسوس خورد، ناله زد و … و من هم پا به پای افسانه امشب باهاش سوگواری کردم و بهش حق دادم که ناراحت باشه و گریه کنه. هر چی گریه کرد فقط گفتم : می فهمم ، خیلی سخته ، درد داره ، حق داری …اصلا ازش نخواستم آروم باشه و گریه نکنه ، الان فقط وقت گریه بود.