نیم ساعت بعد تماس گرفت: عباس آقا! فقط یک راه مونده، با مسؤولیت خانواده از پزشکش بخواید که بهش ویتامین سی تزریق بشه، اینجوری چیزی رو از دست نمیدید ولی شانس برگشتش زیاده.

“نبرد سخت” یادداشت های کوتاه عباس پازوکی – نویسنده و روان شناس – از خاطرات واقعی و تجارب شخصی اش در روزهای سخت کرونایی است که برای مردم ایران نوشته. او هم اکنون با علائم کرونا در خانه بستری و حالش رو به بهبود است.نبرد سخت/ قسمت سوم: کاش دکترش کمی گوش می کرد…
***

گوشی تو دستم بود اما نمی دونستم می خوام چه کار کنم ، فقط نگاش می کردم ، آها می خواستم زنگ بزنم مادرم.

من: سلام، خوبی مامان؟

مامان: سلام مادر جان خوبم، کجایید ؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوری بیایید خونه ی ما ؟!

من: نه، گوش کن بهت بگم چی شده.

مامان: چی شده؟ چرا یواش حرف می زنی؟

من: آمدم تو اتاق افسانه متوجه نشه، مادرش حالش بد شده رفته زیر دستگاه.

مامان: گریه و …

من: فقط بلند شو بیا اینجا، اگه چیزی شد مراقب بچه ها باشی.

مامان (با گریه ): باشه مادر، من الان راه می افتم میام.

چشمای خودمم دیگه پر از اشک شده بود، افسانه (خانمم) آمد در اتاقو باز کرد و با حالتی از عجز و التماس و ناامیدی پرسید: عباس! چرا گریه می کنی؟ مامان من که خوبه، فقط رفته زیر دستگاه. زودی خوب میشه، چیزیش نبود مامانم .

دیگه وقت دلداری دادن نبود، اتفاقا فرصت خوبی بود که افسانه خودشو برای واقعیت آماده کنه، هر چی گفت، سکوت کردم. تصمیم گرفتم تایید یا رد نکنم تا الکی امیدوارش نکنم.

بلند شدم وضو گرفتم، نماز خواندم و دعا کردم. بعد نماز با یکی از اقوام که در دانشگاه علوم پزشکی یکی از استان هاست تماس گرفتم و گفتم الان باید چه کار کنیم؟ قرار شد با چند متخصص مشورت کند و خبر دهد .

نیم ساعت بعد تماس گرفت: عباس آقا! فقط یک راه مونده، با مسؤولیت خانواده از پزشکش بخواید که بهش ویتامین سی تزریق بشه، اینجوری چیزی رو از دست نمیدید ولی شانس برگشتش زیاده.

منم که قبلا فیلمی از یک متخصص ایرانی درباره ی اثرات ویتامین سی دیده بودم بلند شدم راه افتادم سمت مطب دکتر.

وقتی رسیدم از صدای سرفه های جمعیتی که تو مطب منتظر بودن فهمیدم وارد خود مرکز کرونا شدم اما چاره ای هم نبود، پس از کلی اصرار به خانم منشی و هماهنگی با دکتر قرار شد در حد دو دقیقه دکترو ببینم.

من: سلام آقای دکتر! من داماد خانم حسینی دوست هستم…

دکتر: سلام، حال شما؟ یعنی میشی شوهر خواهر پروانه؟

من: بله

دکتر: ساعت یک و نیم تازه نشسته بودم نهار بخورم که پروانه زنگ زد، جواب ندادم دوباره زنگ زد … بابا منم آدمم، خسته می شم ، گرسنه می شم ، یک شهر سمنان هست یه دکتر که وایستاده تو شهر ،خب ملاحظه کنید.

من که نمی دونستم دکتر داره از چی حرف می زنه : حق باشماست اما من در جریان مکالمات ایشون نیستم ،من اهل اینجا نیستم مهمانم سمنان، اگر اجازه بدید فقط دو دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

دکتر: بفرمایید، البته من درک می کنم شرایط سختی دارید ولی خوب این جوری که نمی شه.

اصلا دکتر نمی ذاشت من حرفم رو بزنم انگار یه فرصت پیدا کرده بود برای گله و شکایت و منم ثانیه ها برام مهم بود، دیگه پریدم وسط حرفش: ببخشید آقای دکتر، الان حال مادر خانمم چطوره؟

دکتر: حالش خوب نیست ، سطح هوشیاری پایینه، اکسیژن خون کمه … فقط دعا کنید که تا ۴٨ ساعت آینده بهتر بشه اگه دستگاه جواب داد بهتون میگم یه فیلتر ریه هست ٢١ میلیون بخرید بیارید، یه سری آمپولای گرونم هست که حالا باید ببینیم چی میشه.

من: آقای دکتر! امکان تزریق ویتامین سی هست ؟ چون …

دکتر: آمدی به من یاد بدی چه کار کنم؟ من خودم استاد دانشگام ، کار منو به من یاد نده …

من: قصد جسارت ندارم فقط دارم …

دکتر: اصلا به من نگید چه کار کنم ، من خودم طبق پروتکل عمل می کنم.

من: آقای دکتر! …

دکتر: ببخشید من سرم شلوغه…

دست از پا درازتر با از دست دادن آخرین امیدم از اتاقش آمدم بیرون ، با خودم فکر می کردم چی می شد حرف ما رو گوش می کرد؟ چیزی از دست می دادیم؟ اون بنده خدا داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ، ما هم که خانوادشیم رضایت داریم، تو هم که از روش خودت ناامیدی ، اینی هم که ما می گیم تجربه ی علمی چند تا متخصصه … .

  • منبع خبر : عصر ایران